عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

اولین ولنتاین زندگی مشترک ما

شادترین و عاشقانه ترین موسیقی های دنیا حق رقص شاد من و تو میان اینهمه خوشبختی است. میخواهم دست در دست تو حول سخت ترین و بزرگ ترین کوه های دنیا با این موسیقی بچرخم و برقصم. میخواهم دست در دست تو حول گردترین دایره ی هستی بچرخم و فریاد بزنم: "کی میگه نقطه های روی دو سمت قطر دایره نمی تونن به هم برسن؟!"


"تو اون ور دنیا باشی، پشت ابرا باشی، دوستت دارم..."


می خواهم در گوش زردترین پاییزها و سردترین زمستان ها بگویم لحظه های ناب عاشقی من و تو همیشه بهاریست. می خواهم برای سیاه ترین شب ها از روشنای لحظه هامان بگویم.

دست هایت از آن من و چشم هایت به سوی من است اما دوست دارم باز هم تکرار کنم تو فقط از آن من هستی.

روز عشق شده و من مدام به این فکر میکنم که این روز با همه ی بزرگی اش در مقابل عظمت عشق من و تو کم است. دست در دست هم در خیابان هایی که پاتوق دختران و پسران عاشق شهر است قدم می زنیم. همه شاخه های گل و هدیه های رنگارنگ در دست دارند. و من که حس میکنم به اندازه ی تمام آن ها عاشقی کرده ام و تمام این شاخه گل ها و هدایا را داشته و دارم. هر دختر و پسر عاشقی را می بینم از روی نهایت آرامش لبخندی میزنم و در دل برایشان وصالی شیرین آرزو میکنم...

ولنتاین با همه بزرگی اش در کتاب هزاران برگ عاشقی من و تو آنقدر کوچک است که به قلب کوچکی می ماند که گوشه ی جلد کتاب بچسبانم! اما با این وجود می بوسم چشم ها و دست های مهربانت را و سرمست از عطر حضور دمادمت با یادآوری روزهای تلخ و سخت 6 سال دوری، عاشقانه تکرار میکنم:


اولین ولنتاین وصالمون مبارک عشق پاک من




+ دیروز اولین قدم برای پیدا کردن دوباره ی خودم بعد از بحران های روحی اواخر سال های دوری را برداشتم. دیروز مجری یکی از بزرگترین سمینارهای استانی محل کارمون که مهمون هایی از وزارتخونه و سازمان های مهم دیگه داشتن، بودم. در مقابل تعجب چشمان مدیر کل و معاون کلمون که بعد هم اقرار کردن نمیدونستن از این توانایی ها هم دارم، یک اجرای عالی داشتم. حتی شاید بهتر از همه ی اجراهایی که در سال های گذشته داشته ام. این شادی کودکانه را با شما قسمت میکنم!... تو یک سالی که از زندگی مشترکمون گذشته رامینم مدام اصرار داشت دوباره به اون رازقی شاد و فعال گذشته برگردم. اما من واقعا بخش اعظمی از قوای روحیمو در اون اواخر دوری و قبل از ازدواجمون از دست داده بودم و همیشه حس میکردم دیگه حوصله ی این فعالیت هامو ندارم. تو زمینه ی شعر هم همینطور. منی که یه زمانی تو اوج موفقیت و برنده شدن و مورد تمجید قرار گرفتن بودم تو یکسال اخیر شاید روی هم رفته یکی دو تا شعر گفته بودم!!! وبلاگ رسمیم رو تعطیل کرده بودم. چاپ کتابم رو به تعویق انداختم. کلا من هیچوقت در فعالیت های اجتماعی و بحث شعرهام دنبال شهرت نبودم. اینه که تا حس میکردم از نظر روحی نمیتونم براش انرژی بذارم رهاش میکردم. کلا من این کارا رو دلی انجام میدم! هر وقت دلم خواست. چون معتقدم اینجور برنامه ها برای نشاط و تعالی روحه نه شهرت!

اما حالا مدتیه حس میکنم دوباره زنده شدم و میخوام به گذشته ام برگردم. به همون دخترک شاد و عاشقی که برای هر کاری اراده میکرد، انجامش می داد. اجرا برای سمینار دیروز هم یکی از قدم های مهم در این زمینه بود. رامینم از این اقدام من و اینکه به قول خودش بالاخره حرفش رو گوش دادم و دوباره فعالیت های اجتماعیمو شروع کردم اونقدر خوشحال بود که دیروز برای ولنتاین بهم یه دوربین مخصوص مجریان هدیه داد. وقتی به بابای نازنینم هم خبر دادم اونقدر خوشحال شد که حس کردم یه بار بزرگ از دوشش برداشتم! تو دوره ای که فقط دختر اون بودم... بزرگترین مشوقم بود و تو تمام جشنواره ها و مصاحبه هام کنارم بود. این یکی دو سال اخیر خیلی ناراحت بود که من همه چی رو گذاشتم کنار.

شاید از نظر هر کسی اینا چیزای مهمی نباشه اما برای "من" به اون دلیل که منو به اصل و هویت واقعیم برمی گردونه موضوعات مهمی به شمار میان و اینکه بتونم به علاقمندی های سابقم برگردم خیلی مهمه. میخوام دوباره به مصداق حرفی که بابام از بچگی تو گوشم خونده برگردم: "دختر من هر کاری رو اراده کنه انجام میده و هر چیزی رو بخواد بدست میاره"

دوباره برای آقای سرزمینمان

این بار برای آقای سرزمینمان می نویسم... برای کسی که امشب دوباره به من ثابت کرد کوچک تر از آنم که شاعر آستان عشقش باشم. برای کسی که تا قلم به کاغذ می برم واژه هایی بر سطرها می ریزند که حیرانند غربت این دلتنگی را چگونه به آخر خط برسانند.

دلم تنگ است... آنقدر تنگ که ترسم از جنونی نزدیک است...

من اینجا در این سوی نقشه که مردمانش نه عشق را می شناسند و نه نور، تازه می فهمم... تازه می فهمم دوری از تو می تواند مرا بکُشد! حتی بیشتر از دلتنگی پدرم... حتی بیشتر از دلتنگی مادرم... حتی بیشتر از بیقراری عشقم...

بد عادت کرده ای مرا. پیش تر که خاک سرزمین مادرزادی ام زیر گام هایم بود، هر وقت اراده میکردم مهمان بارگاه مقدست بودم. اما الان... بیش از یک سال میگذرد و من... و من را نخواسته ای...

تنها گاهی مهمان خواب های طلایی ام می شوی و تا غرق بودنت می شوم، می روی...

با تو که حرف میزنم و اشک میریزم آرام می شوم و سر این موضوع را هنوز خود نمیدانم...

می دانم می فهمی چی میگویم. می دانم می فهمی اینهمه اشک ریختن و بیقراری حکایت از راز ساده اما بزرگی دارد. رازی که خود تازه به آن پی می برم. من عاشق تر از آنم که می پنداشتم. من فقط عاشق یک عشق زمینی نیستم...

پر می زند دلم برای یک لحظه نفس کشیدن میان ایوانی که بوی تو را می دهد... پر می زند دلم برای دست کشیدن روی پنجره ی فولادی مهرت. پر می کشد دلم... پر می کشد...

بخواه مرا... قسمتم کن فقط مهمانت شوم. نه گله می کنم و نه دعا. نه چیزی می خواهم و نه نذر. میخواهم فقط حس کنم به تو نزدیک ترم...

قول می دهم یادم برود قلب های سنگی را... چشم های بی رنگ را... دست های خالی را... قول می دهم حرفی از آسمان بی رنگ اینجا و سیاه آنجا نزنم... قول می دهم نگویم چقدر اینجا تنهایم و خسته... قول می دهم نگویم اینجا همه سعی می کنند قلب دیگری را بخراشند...


+ چشم هایم خیس اشک است که دردودل هایم را تمام میکنم. لطفا اگر کسی این روزها مهمان امام رضا می شود پیام اشک های مرا به او برساند...



+ برای خوانندگان عزیزی که عادت کرده اند چشمان مهربانشان اینجا همیشه از عشق زمینی ام بخوانند: بهارنارنج من همچنان بی هیچ کم و کاستی تمام دنیای من است و این زندگی زیبا هر روز قصه ای تازه از عشقی قدیمی دارد. ما این روزها در حال خرید خانه هستیم. معجزه ای دیگر که اگر اتفاق بیفتد حکایت دست های خالی ای که با عشق معجزه می کنند را به دنیا ثابت خواهد کرد. البته قدری سخت است. دعا کنید این یک بار دیگر هم خدا دست هایمان را بگیرد. این بار محکم تر از همیشه بگیرد. 


راستی بگذارید اینجا موضوع عجیبی را بگویم. البته صحبت از این موضوع ربطی به دلنوشته های اول این پست ندارد و الان اتفاقی یادم افتاد این موضوع را اینجا هم ثبت کنم.

چند روز پیش در بهبوهه تلاش برای یافتن خانه ای مناسب، خواب آقای سرزمینمان را دیدم. دست هایم را گرفت و به من امیدواری داد که خودش سقفی که در جستجوی آن هستیم را برایمان فراهم میکند. به همین وضوح و سادگی گفت: غصه ی هیچ چیز را نخورم، خودش خانه را جور می کند. از خواب که بیدار شدم شوک عجیبی سراپایم را فرا گرفته بود. شوک اینکه حتی چهره اش را در خواب دیدم.

چند روز بعد آزمایش سخت و عجیبی برایمان رقم خورد. بعد از روزها جستجو و در حالیکه از شدت خستگی و ناامیدی اشک هایم ریخته بود، خانه ی مناسبی دقیقا مانند آنچه در رویاهایم دیده بودم پیدا کردیم که با شرایط مالی ما تطابق داشت. مثل معجزه بود. مثل رویا. باورم نمیشد. مسایل قانونی را بررسی کردیم و متوجه شدیم هیچ مشکلی هم برای خرید و فروشش وجود ندارد.

آن شب از خوشحالی تا صبح خوابم نبرد... فردا صبحش درست در آستانه ی اقدامات قانونی خرید خانه متوجه شدیم آن منطقه وقف امام رضاست... مثل آب سردی بود که بر روی تمام رویاهایم ریختند. پس از تحقیق بسیار متوجه شدیم در وقف بودنش شک هایی وجود دارد و تقریبا 90 درصد اهالی منطقه و حتی روحانی مسجد آن منطقه وقف بودنش را انکار کرد. حتی اداره اوقاف گفت این منطقه وقف نیست و به ما ارتباطی ندارد. فقط آستان قدس این منطقه را متعلق به خود می داند. تفحصی در شهرداری و آستان قدس این موضوع را تایید کرد که هیچ مدرکی دال بر وقف بودن این منطقه نیست و خرید و فروشش هم منع قانونی ندارد. جالب آنجاست که در کل این استان فقط همین یک منطقه را به نام وقف امام رضا میشناسند! جنبه ی شرعی موضوع را نیز از دفتر مرجع تقلیدمان پرسیدیم و گفتند سکونت و خرید و فروش این خانه بلامانع است.


اما... اینجاست که تازه خودت می فهمی چقدر عاشق آقای سرزمینت هستی... نتوانستیم... واقعا نتوانستیم بپذیریم در خانه ای که به نقل از مستندات 400 سال پیش "گفته اند" احتمالا وقف اما رضا است، ساکن شویم... حتی اگر سندها و کتاب ها و قانون ها خودشان را بکُشند که آقا اینجا وقف نیست!

و فقط خدا می داند بعد از آنهمه خستگی برای جستجوی خانه چقدر سخت بود که به این سادگی قلبمان به شدت گواهی داد: حاضریم اصلا خانه دار نشویم اما حرمت آقای آسمان نشکند...

آری هنوز شب ها خواب آن خانه را می بینم. هنوز همه سرزنشمان میکنند که چرا بخاطر چیزی که سندیت ندارد آن خانه را از دست دادید؟ اما من شک ندارم حرف آقای ضریح های حادثه خیز نمناک، حرف است. خودش خانه ما را جور خواهد کرد.


نذر کرده ام چه حاجتم را در چند روز پایانی این هفته بدهد و چه ندهد، روز شهادتش برای اولین بار شله زرد بپزم و برای آدمک هایی که گله شان را بارها برای خدا برده ام نیز ببرم... لطفا نگویید تو به آدم ها بدبینی و همیشه فکر میکنی آن ها می خواهند آزارت دهند. هیچکس خبر ندارد چه رازهایی میان قلب های من و بهارنارنجم وجود دارد...

حاضرم از شما "خواهش کنم" برایمان دعا کنید...

تو دوباره به من برگشتی

مثل همیشه صدای هر ماشینی از تو کوچه می اومد، گوشامو تیز میکردم و میرفتم دم پنجره ببینم رامین منه یا نه... دیگه داشت دیر می شد. داشتم به این فکر میکردم که ما دو تا هیچوقت حتی نیم ساعت همدیگه رو از حال هم بی خبر نمی ذاریم، حالا رامین مشغول چه کاریه که اینقدر داره طول میکشه...

تا اینکه بالاخره انتظارم تموم شد و صدای در اومد. همیشه زنگ میزد، چرا اینبار زنگ نزد؟! کلید تو در چرخید و در باز شد.

صورتش زخمی بود و دنیا دور سرم چرخید...

...

شاهدان صحنه میگن ماشین از مسیر کاملا صاف و بدون پیچ، بدون هیچ ترمز یا اقدام خاصی منحرف شد و بعد از برخورد با جدول چندین غلت زد.

اونا از غلت زدن ماشین با آب و تاب حرف میزدن و من هزاران بار... هزاران بار در خودم می مردم.

اونا گفتن همه ی ماشین ها ایستادن و مردم به سمت صحنه دویدن. همه منتظر بودن یه جنازه رو از ماشین بکشن بیرون. و من برای خودم آرزوی مرگ می کردم...

اونا گفتن در مقابل تعجب چشمان همه، مرد من خودش آروم در رو باز کرد و به سختی از ماشین اومد بیرون و من به یاد خدا افتادم...

...

هیچی نمیتونم بگم. یعنی راستش حال خوبی ندارم. یعنی راستش داغونم!

به مجنون محکومی می مانم که بر چوبه ی دار غرق سرگردانیست. اشک هایم می ریزند و هیچکس خبر ندارد امروز بر من و معشوقم چه گذشته است. و البته این موضوع هم باید مثل سایر رازهای این خانه بین قلب من و او بماند... نکند دل دشمنانمان شاد شود!...



دوستای گلم... میبینید؟ ما هم مثل همه مشکل داریم. بیش از 2 میلیون هم هزینه ی ماشین میشه. فدای یه تار موهاش، اگه چیزیش میشد من و جنون این قصه چیکار میکردیم؟ برامون خیلی دعا کنید. من از نظر روحی شدیدا داغونم...


همه ی دنیا رو گشتم تا تو رو پیدا کنم -- تو نباشی نمیشه عشقی دیگه پیدا کنم

پس ازم نگیر نگاتو، پس نگیر ازم صداتو -- جونمو میدم برات و می میرم.

به عشق عشق تو زنده ام  و عشق تو واسم همه چیزمو نبودنت واسم مرگه

من به جز عشق تو عشقی رو عشق نمیدونم و فقط معنی عشق رو تو چشم تو میخونم و زندگی بی تو هرگز...


ویژه ترین سالروز

به درخت محکم و هزاربرگ عشقمان که مینگرم، برگی از آن مثل برگ های زیبای پاییز دل می برد. برگی که هرگز از این درخت جدا نشد و پیوندی همیشه سبز بر آن زد.

هنوز دفترخاطرات آن روزهایم که روی جلدش نوشته بودم "یادداشت های غریبانه ی من" را میخوانم. به حوالی صفحه ی 19 آبان 84 که میرسم انگار قلب دفتر میطپد. گرچه روزها و ساعت ها از حادثه ی پیش رو بی خبرند اما همه چیز حکایت از واقعه ای بزرگ و مهم دارند.

19 آبان 84 ویژه ترین روز در عشق من و توست. واقعه ی عجیب و تقدیر مانندی که دخترک و پسرک تنهای قصه را از دو سوی نقشه به بزم عشق دعوت کرد... "سالروز آشناییمان"

و حالا 7 سال پس از آن حادثه ی بارانی، حلقه ی عشق تو به دست، منتظر ساعت 18 هستم تا درست در همان ساعتی که به من دل بستی برای هزارمین بار به تو دل ببندم و برای هزارمین بار عاشقت شوم و هدیه ی این سالروز را به تو تقدیم کنم. امسال برای این سالروز ویژه، هدیه ای ویژه تر به تو تقدیم میکنم. "چند قطعه ی میناکاری شده". کارهای میناکاری را دوست داری و من همیشه این علاقه ی تو را در نگاه بلند و عمیقت به معانی و مفاهیم می دانم. تویی که آنقدر خالص و پاکی که در پیچ و خم های ظریف طرح های میناکاری دنیایی دیگر می بینی و رنگ فیروزه ای زمینه ی آن عشق را برایت تداعی میکند. و فکر میکنم این برای تویی که همیشه به دنبال زنده نگه داشتن کودک درون خودت و من هستی ویژه ترین هدیه باشد.

رامین من... تو ناب ترین شعر جهانی و من لبریز ترین جام از شراب شعر تو.


داستان مرا همیشه به یاد داشته باشید دوستان بی تاب من. دوستانی که در راه رسیدن به معشوق بی قرارید و صبرتان را لبریز شده می بینید. من هم مثل شما زمانی بیتاب بودم. من هم زمانی نمی توانستم حتی تصور کنم روزگاری این سختی ها تمام می شود. از 19 آبان 84 تا امروز و این ساعت این صفحات را بخوانید تا بدانید عشق قصه ی هزار رنگ و سختیست. چه بسا اگر بدانید آنچه اینجا نگاشته ام حتی نیمی از آنچه بر ما رفته است، نیست، باورتان نشود. اما:

گاهی باورم نمی شود این خانه ی آبی و پر مهر از آن من و توست. این لحظه های آبی و آرام. درست مثل همین لحظه که با شور و آرامش در حال تکثیر گلدان های خانه و رسیدگی به آن ها هستی. مدام از مقابلم رد می شوی، نگاهت میکنم و بوسه ای بر چشم هایم میزنی و گلدانی دیگر بر میداری و می روی... و می آیی و...


من با تو خوشبختم حتی اگر دنیا زیر و رو شود. من با تو خوشبختم حتی اگر این سقف نباشد و آن خانه فرو ریزد! آنچه مهم بود وصال دمادم من و تو بود که رویای بزرگمان را به واقعیتی بی بدیل پیوند زد. و دیگر... هرگز هیچکس نمی تواند دست های من و تو را از هم جدا کند.

من شیدای دست های مهربان و نگاه پاک توام و تو عاشق قلب و احساس من. من و تو دست در دست هم آینده ای را میسازیم که از هر ثانیه اش بوی عشق به مشام دنیا برسد. دنیایی که من و تو را برای هم نمی خواست اما همان خدایی که در عشق، پیامبری(موسی(ع)) را به خدمت موری در آورد، در عشق من و تو نیز دنیا را تسلیم ساخت و...


همیشه در این صفحه فی البداهه و بدون فکر نوشته ام. هر وقت اینجا را باز میکنم قلمم برای نوشتن بی تابی میکند... اما به چشم های زلال خوانندگان اینجا احترام میگذارم و سخن کوتاه.


کلام آخر: دعا کنید... به درگاه خدایی که منبع عشق است... دعا کنید دنیا ما را به خود مشغول نسازد که نتیجه اش از دست رفتن صیقل احساس و اندیشه است. و از دست رفتن این موهبت، رشد زیباییست رو به فنا!...


پینوشت: در ویژه ترین سالروز عشقمان، یک پیشنهاد ویژه و متفاوت(به احترام یک عزیز):



قطع ریشه های سیاه

از دو روز پیش ریشه ی مترسک ها را در زندگیمان بطور کامل قطع کردیم! ریشه ای که سال ها مانده بود و با جوانه های مسمومش هر بار دردی بر پیکره ی عشقمان می زد. ریشه ای که خودش سعی داشت در این ماجرا باشد و هرازگاهی جوانه بزند و مسموم کند و آزار دهد و دور کند و و و و و. 

شرع و قانون و عرف... همه و همه حامی ما هستند. اما عشق حرف دیگری دارد و آدمک ها حرف دیگری. پس عشق چون همیشه انتخاب اول ماست و آدمک ها را به خدا سپردیم! گرچه کینه ی این ماجرا هرگز از این دل بیرون نمی رود. بارها سعی کرده ام اما نمی توانم فراموش کنم... باور کنید نمی توانم. 

 حالا من و تو انگار دوباره اول یک راه ایستاده ایم. شاید مثل آبان 1384!. بی خبر از آنچه بین من و توست، می خندد و میگوید: "این روزا اکثر زن و شوهرا سر این موضوع اختلاف دارند" . به حماقتش میخندیم و دستان یکدیگر را محکم تر میفشاریم.  زمستان می گذرد اما روسیاهی برای زغال همیشه باقی خواهد ماند. 

یک روز شمار دیگر را شروع کنید دوستان من. فروردین 1393 (و شاید زودتر!) هدف بزرگی در پیش داریم. جشن تازه ای داریم. جشنی که - عزای - سیاه و - سرد - مترسک های قصه ی ماست.  جشنی برای اثبات دوباره ی عشقمان.

بعد از 7 سال حس تازه ای را تجربه میکنیم. آزادی. دو پرنده ی آزاد خیلی سریع تر اوج میگیرند. نه؟

                                                   

+ لطفا کسانی که از زندگی شخصی من اطلاعی ندارند در مورد هیچ یک از عزیزان نزدیکم قضاوت نکنند. فراموش نکنیم از روی  یک نوشته نمیتوان کسی را شناخت. بخصوص وقت هایی که مبهم و درهم می نویسم، بعضی وقت ها از فکرها هم شخصیت میسازم. بعضی وقت ها هم خود شخصیت ها را مینشانم. بعضی وقت ها هم چند صحنه را در یک نوشته می آورم. پس مثل همیشه مخاطبان فهیم و صبورم باشید و مرا ساده بخوانید.

+ در حال حاضر غیر از این وبلاگ هیچ جای دیگری نمی نویسم. وبلاگ دیگرم که بعضی ها سراغش را میگیرید تعطیل است! و شاید دیگر هیچوقت آنجا ننویسم.

+ دوباره چند روزیست عجیب هوای خانه ی پدری کرده ام. هوای خنده های بی ریای پدرم. هوای مهربانی های مادرم. خواهرم، برادرم... اما هیچ چیز. حتی دلتنگی برای پاره های تنم نیز باعث نخواهد شد من از انتخاب 7 سال پیش حتی برای لحظه ای پشیمان شوم. بسم الله: عاشق شده ام... و تا زنده ام بر سر پیمان خود می مانم.

کنارم باش

تصمیم گرفته بودم دیگر اینجا ننویسم. ولی بعضی وقت ها دلم می خواهد جایی که برای حرف زدن در آن راحت هستم، عشقت را فریاد بزنم تا شاید این دل دیوانه آرام گیرد... 

این روزها گاه زیر لب زمزمه میکنم "بنازم خدایی را" که اینچنین مهر من و تو را در دل یکدیگر گذاشته است... 

نمی توانم ننویسم که از همان لحظه ی اول صبح که مرا تا سر کار میرسانی و از هم جدا می شویم بیقراری هایم برایت شروع می شود. 

نمی توانم ننویسم که عصرها که زودتر از تو به خانه می آیم همه ی حواسم به صدای در و پیچیدن صدای پای کسی در پله هاست... 

نمی توانم ننویسم چقدر بیتابی می کشم تا  کلید را در درب بچرخانی و دوباره آغوشت به رویم باز شود. 

نمی توانم ننویسم در این زندگی عشق آلود چه آبی زلال و شادی میان من و تو جاریست... 

نمی توانم ننویسم وقتی یک شب کنار هم نیستیم چه زجر و دلتنگی عجیبی را تجربه میکنیم. 

کنارم بمان که بی تو حتی یک ثانیه زنده نخواهم ماند... 

و 

به تو افتخار میکنم... به تویی که این روزها چنان در اجتماع می درخشی که اذهان سوخته ی مترسک هایی که سال هایی بیشتر از من کنار تو بوده اند تازه می فهمند رامینِ من چقدر بزرگ است... 

و 

برای خیلی ها عجیب است وقتی از من می شنوند که هنوز هم کسانی هستند که طاقت دیدن عشق من و تو را ندارند و از دیدن غصه ی من و تو شاد می شوند. آن هم کسانی که ادعا می کنند... .اما این حقیقت تلخیست که باید پذیرفت و از آن گریزی نیست جز تلاش بیشتر و  فتح قله های بیشتر...  

 

+ همیشه شمارش برای زیباترین اتفاق ها معکوس بوده است اما برای من و تو تمام این ثانیه های با هم بودن شمارش معکوس های بسیاری دارد. این عشق مثل کودکی قد می کشد که هر چه پیش تر می رود زیباتر است و توجه به سن و سالش هیجان انگیزتر. پس: 

گاه شمار زیبای این عشق: 6 ماه است که... 

 

بعدا نوشت: رامینم داشت پشت تلفن با یه آشنا(همسایه) در مورد یه موضوع بی ربط به من بحث می کرد. من تو اتاق بودم. نمیدونم آخر صحبت هاش، طرف چی گفت که رامین بهش این جملات رو گفت:  یه سری سرمایه ها تو زندگی آدم هستند که از هر دارایی مادی و معنوی برا آدم با ارزش ترن. اون بزرگترین سرمایه ی زندگی منه. من اگر از هیچ چیز تو دنیا دل خوشی نداشته باشم، اون به قدری دلخوشی منه که دیگه هیچی از دنیا نمی خوام. و چندتا جمله ی دیگه تو همین مایه که الان یادم نیست...

این حرف ها رو قبلا به خودم مستقیم خیلی گفته بود. جلوی خونواده ی خودش و خودم هم چندبار گفته بود. اما اینبار خیلی غافلگیر شدم. 

و من ترجیح دادم بدون اینکه کنجکاوی کنم که مگه طرف در مورد من چی گفت، از اتاق اومدم بیرون، آروم بوسیدمش، سر گذاشتم رو سینش و برای هزارمین بار تکرار کردم: خیلی دوستت دارم...

به بهانه ی سالگرد نامزدیمان

چند روزیست مهمان زادگاهم و خانه ی سبز پدری ام هستم. تنها و بدون دلدارم. بین شوق چشم های پدرم و دلتنگی معشوقم درمانده ام. شما بگویید در مقابل اشتیاق پدرم از بودن من در کنارش و بیقراری همسرم برای نبودم چه کنم؟ شما بگویید پدرم چه گناهی کرده است که ماه هاست حس میکند فرزند اولش را برای همیشه از دست داده است و باید به همین دیدارهای گاه به گاه دل خوش کند؟ شما بگویید من چه گناهی کرده ام که باید بین چشم های نگران پدرم و دلتنگی های همسرم، درد نهفته در سینه را پنهان کنم تا هیچ یک نفهند؟ براستی من در این عشق با زندگی و گذشته و آینده ی خود چه کرده ام؟...

و اما شهر روزهای کودکی ام دیگر برایم هیچ ستاره ای ندارد. من در این هوا بالیده ام و در این زمین کودکانگی کرده ام. اما دیگر دلم آنقدر از این خاک غریب! دور شده است که محال است دوبار به اینجا باز گردد. نمیتوانم فراموش کنم که مترسک های اینجا دست های من و معشوقم را طعمه ی کلاغ هاشان کرده بودند. هر چند همه را به بانوی آیه های بارانی مهر که گره ی ماجرای این فاصله ها به دست او باز شد، سپردم...

اما این خانه را دوست دارم. در و دیوار این خانه روزگاری شاهد دلدادگی و اشک های شبانه ی من بوده است. پروانه های آبی دیوارهای اتاقم را به یاد دارید؟ این لینک را ببینید. حافظه ی پروانه هایم جز اشک ها و دلتنگی هایم هیچ به یاد ندارند. و بعدها عروسی که با چمدانی در دست برای همیشه پروانه هایش را بوسید و دست در دستان کسی نهاد که دلش لبریز از عشق عروس بود...

امشب، سالروز اتفاق مهمی در حماسه ی این عشق است. سالروز نامزدی ما. یک شب پر تنش که در انتظار آرامش بود. آن شب یک جشن ساده بدون محرمیت برگزار شد .

من بودم و اضطراب یک اتفاق بزرگ. من بودم و آدمک هایی که حتی در آخرین لحظه و در آن لباس زیبای نامزدی هم مرا رها نکردند و حتی مستقیما گفت: این نامزدی را به هم می زنم! من بودم و تنهایی غریبی که هیچوقت حس نکرده بودم. و تو که در میان آن شلوغی و هیاهو از آسمان!!! پیدایت شد و با ...و ... و با... آرامم کردی...

هیچوقت دوست نداشتم از آن شب برای کسی جز خودت حرف بزنم. پس دوباره اینجا سکوت میکنم.

و اما... آن شب راز دلدادگیمان را برای دنیا بر ملا ساختیم... آن شب پروانه ها راز عشق ما را به گوش تمام کوچه ها و دیوارها رساندند. زمین فهمید میان دست های من و تو خبری هست. خدا لبخند زد و آسمان خندید...

- دست به روی حلقه ام میکشم و به آسمان نگاه میکنم. شب قدر است. خدا را به تقدس این احساس ناب که خود بیش از هرکسی بر آن واقف است سوگند می دهم نگذارد هیچ چیز و هیچکس حتی به قدر لحظه ای من و تو را از هم دور کند. از او میخواهم خودش... فقط خودش حافظ و حامی این عشق و زندگی زیبا باشد و هر روزمان را بهتر از روز قبل قرار دهد.

دست به روی حلقه ام میکشم و به آسمان زادگاهم نگاه میکنم. گوشی ام را بر میدارم و برایت می نویسم: دست کشیدم رو حلقه ام. اشکام ریخت. دست بکش رو حلقه ات.. این حلقه ی عشق "منه". یادت نره.

+ دو ساعت از ارسال اس ام اسم گذشته بود که تماس گرفتی . یعنی درست 5 دقیقه ی پیش. تا گوشی رو برداشتم بی مقدمه شروع کردی: درست همین ساعت بود که حلقه ی عشقم رو تو دستت کردم. چقدر قبلش بیقرار بودم و خداخدا کردم. تو تردید داشتی اما من پر از یقین بودم...

داشتی حرفات رو ادامه میدادی که ازت خواستم دو دقیقه بهم فرصت بدی. میخواستم با این حرفات این پست رو خاتمه بدم و بعد دوباره باهات تماس بگیرم و با هم حرف بزنیم و از اون شب بگیم.

از زبان همسفرم

همونطور که میدونید بهارنارنجم مدام اینجا رو میخونه و گاهی کامنت هم میذاره. چند وقته میخواد خودش هم مثل سابق اینجا رو آپ کنه اما نمیشه(آخه اونم برای من تو وبلاگ دیگه ای جداگانه مینویسه که به دلایلی نمیشه متن های اونجا رو اینجا هم بذاره). چند روز پیش برام یه کامنت تو پست قبل گذاشت که تهش تشکر از شما بود. تصمیم گرفتم براتون بذارمش اینجا:  

از یک خجالت نازک شروع میشود انگار
از یک لحظه بیداری در اوجی از غفلت!
از یک حس تازه و مبهم
از یک غروب طوفانی و یک شب آرام
در یک عصر بهاری و  غمگین و شاید شبی پاییزی
از یک نگاه شروع میشود..یک نگاه نجیب و ساده
و من عاشق تو میشوم...
و خاصیت عشق این است...
.
.
                                    ** رامین تو**

اینجا کلبه ی عاشقانگی های من و تو است..پر از خاطره..پر از اشک...
دوبار غروب است و من تو را تمنا میکنم مثل تمام این 7 سال...
می خواهمت و آرام اما بیتاب پیش می روم..با تو که باشم تا خدا راهی نیست و فقط تو و خدا میدانید که برای این با تو بودنِ با شکوه، چه محنت ها که کشیده ام...چه دردها و چه زخم ها...

سلام نازکترین گلبرگ خانه...
سلام
همیشه دلم اینجاست..تو خود میدانی...
.
.
به شخصه از همه ی شما همراهان گرانقدر و صمیمی سپاسگذارم.                             *رامین*         

چرا اینقدر دوستت دارم؟

باغ خانه ی من و تو هر روز رستنگاه هزاران جوانه ی عشق است. سقف آبی این خانه آرامشی دارد بیشتر از هزاران کلبه ی رویایی میان جزیره ای گمشده! حس هایی مبهم در اعماق قلب من و تو می جوشد که معنا و تفسیری برای آن وجود ندارد اما حاصل آن دل بستنی است بس عجیب و با شکوه. دل بستنی که با خود دنیایی از طراوت و تازگی می آورد... 

هر صبح که خورشید بر پنجره های زلال خانه عشقمان می زند، دست در دست هم می نهیم و شب ها که ستاره ها به پابوس عشقمان می آیند دست هامان را به خدا هدیه می دهیم. 

تو اجابت کدام آیه ی پاک این سرنوشتی که این اندازه دوستت دارم؟ بگو... نجابت کدام ثانیه ام، قلب خدا را لرزاند که تو را به دنیای کوچک من بخشید؟ بگو... چه رازی میان عطر پاک تنت نهفته است که در اوج طوفانی ترین لحظه هایم، به یکباره جویبار خنک آرامش را در کوچه های قلبم روان می کند؟... 

در عشقت کافر مشهور شهرم به پرستش ذره ذره ی وجودت... به تمنای هر لحظه ی حضورت و به دلتنگی غریب چشم های همیشه آبی ات... 

  

 

+ اگر همین روزها کاغذ کوچکی پیدا کردید که روی آن نوشته بود: "و رامین بزرگترین بُرد زندگی من است... عاشقانه می خواهمت"، بدانید دست خط من است!!!! که در فرصتی چند دقیقه ای که منتظر آمدن بهارنارنجم داخل ماشین نشسته بودم، روی چند کاغذ نوشتم و وقتی حرکت کردیم و وارد اتوبان شدیم با حسی مثل تصویر بالا، در مقابل چشمان متعجب و همیشه مشتاقش، آن ها را به آسمان پرتاب کردم... 

بعدا نوشت: نمی دانید داشتن یک سقف عاشقانه ی مشترک که فقط برای تو و معشوقت است چه اتفاق باشکوه و حس زیباییست. برای شما که برای رفتن زیر سقف آبی عشق تلاش می کنید آرزو میکنم به زودی این حس زیبا را تجربه کنید و به شمایی که هم اکنون زیر این سقف هستید یادآوری میکنم این موهبت زیبا را فراموش نکنید...

همیشه بیقرار

من و این پنجره و ساعتی که انگار پیش نمی رود... تو و تصویر چهره ی آرام و مهربانت که به قدر ثانیه ای از خاطرم نمی رود... من و بیقراری عجیب این دل... من و طپش های بی دلیلی که تو را فریاد می زنند. چه حکایتیست که به تو رسیده ام و باز هم... اینچنین... بی قرارم؟ آنقدر بی قرار که حاضرم همه ی این اداره و قوانینش را بر هم بریزم اما بتوانم زودتر به آشیانه ی عشقمان برگردم... و تو هم بیایی و مرا به بزم آغوشت دعوت کنی... و من میان هرم نفس هایت بمیرم... هزاران بار بمیرم و دوباره برای تو... بخاطر تو... به عشق تو زنده شوم...  

گفته بودند پس از وصال تب تند عشق جای خود را به حس زیبای دیگری می دهد. اما من در عین تجربه ی یک حس جدید، همچنان بیقرار تو می شوم... درست مثل همین لحظه که گر گرفته ام و قلبم به شدت میطپد...  از آخرین دیدارت چند ساعت بیشتر نمی گذرد و چند ساعت دیگر هم دوباره میبینمت اما... به این دل بیتاب بگو اگر می تواند همین چند ساعت را بی بهانه و آرام بماند!!

قلبت مامن هر چه خوبیست و چشم هایت پاک ترین اجابت آرزوهای من است. دست هایت را دوباره... برای هزارمین بار... به من بسپار که در هر بار گرفتن دست هایت، دوباره عاشق می شوم...  

و تو... اجابت بارانی ترین آرزوی دل کوچک و غمگینی هستی که بزرگترین گناهش عشق تو بود... گناهی که گرچه چندسالی مرا جهنمی کرد اما سرانجام... و برای یک عمر، مرا در بهشتی ماوا بخشید که خاطرات تلخ آن جهنم را از خاطرم برده است...

دنیا دنیا میخواهمت رامین... 

 

 

+ اولین قدم برای اثبات اینکه ما با هم به همه چیز میرسیم رو برداشتیم. ماشین مورد  علاقمون رو خریدیم! قدم بعدی... 

+ طی چند روز گذشته یه مناسبت مهم داشتیم. روز زن که به لطف معشوق مهربونم تبدیل به خاطره ای قشنگ و موندنی شد. 

+ اواسط این ماه میریم شهر من، دیدن خونواده ام. اگه بشه یه سر هم میریم شهر خاطره هامون. همون جایی که این عشق پا گرفت و بالید... و گوشه گوشه اش برامون پر خاطره است. 

 

بعدانوشت: نمیدونم چه حسیه. یه حس غریب. یه حس مبهم و خاص. آزار توام با لذت. وقتی میام سر کار اونقدر دلم براش تنگ میشه که تحملش سخت میشه. درست مثل امروز. درست مثل همین لحظه. که اشتها نداشتم با همکارام ناهار بخورم. که آخر وقت یک ساعت مرخصی گرفتم تا زودتر برم خونه. آخه رامین ساعت کارش یک ساعت زودتر از من تموم میشه. بی صبرانه منتظرم بیاد دنبالم و دستاشو لمس کنم. چقدر دلتنگ و بیقرارشم...